Aa
تاریخ : شنبه 24 مرداد 1394
کد 249

دلنوشته دروگری معاون توسعه مدیریت وپشتیبانی نوسازی مدارس آذربایجان شرقی

به مناسبت 21مرداد سالروز زلزله دلخراش ارسباران آذربایجان شرقی

21مرداد91زلزله ای ارسباران رالرزاند ودل مردم ایران زمین رابه دردآورد،دلنوشته زیر مربوط به جناب آقای مهندس قادر دروگری معاون توسعه ومدیریت وپشتیبانی نوسازی مدارس آذربایجان شرقی می باشدکه به قلم زیبایی به رسم کشیده شده ازخداوند متعال مغفرت واسع برای درگذشتگان این حادثه دلخراش وصبری جزیل برای بازماندگان شریف مسئلت می نمائیم.آذروند روابط عمومی نوسازی مدارس آذربایجان شرقی.

 

چند روز از زلزله ارسباران می گذرد مردم در تلاطم هستند که چگونه به اهالی شهرها و روستاهای آسیب دیده از حجم وسیع زلزله که خانه و کاشانه ی، آنها را به آوار تبدیل کرده و عزیزانشان را با خاک سرد محشور کرده کمک رسانی نمایند ..... زمین شرمنده از ظلم نا بهنگام خود دهان به فریاد گشوده و بر سر و صورت خود می کوبد .

شب هنگام صدای زنگ گوشی تلفن خبر نحسی را در بغض خود پرورانده که به گوشم برساند.  پشت خط عضو شورای روستای مشیر آباد است مدتی است بعلت کمبودهای مدارس مکالمات تلفنی  با ایشان داشتم .

 اوپشت خط گریه می کند گویی کودکی از تنبیه پدر می نالد ..... از زمین لرزه ای که روستای آنها را به خاک مبدل کرده و بیشتر خانواده ها را به عزای دلبندانشان نشانده و لاله های سرخ آنها را از باغچه زندگی چیده شکوه و زاری می کنند ...



صبح علی الطلوع راهی شهری می شوم که سالها پیش در خدمت آموزش و پرورش بودم و در روستاهای اطراف خواجه تدریس می کردم ...

فرمان ماشین را به سمتی می چرخانم که روزی معلم ، مدیر و همیار روستائیان بودم .... جاده چون مار زهر دار،  نیش خاکی اش را بر لاستیک ماشینم وارد می کند و گرد و غبارسرعت ، عقب ماشین را با مهی غلیظ پوشانده ...... راه ناهموار است اما من به رسیدن می اندیشم ..... به دیدن و کمک مردم منطقه ای که روزی با آنها زندگی کرده و سر سفره آنها نشسته بودم ، می اندیشم به روزگاری که آنجا خانه من بود و با بچه های مدرسه دوران تلخ و شیرین را گذرانده بودم ،




چشم انداز روستا از دور ،  قلبم را بشدت به درد می آورد... نقاشی که سالها پیش از آرامش روستا و روستائیان ، سقفهای کوتاه و بلند خشتی و آجری با باغهای سرسبز پیرامونش تابلویی آفریده و درذهنم قاب کرده بودم در یک لحظه از هم پاشیده می شود زمین لرزه مخوف این تابلوی زیبای آفرینش را نابود کرده بود .

این زمین لرزه آئینه متجلی از عصبانیت زمین بودکه بر فرق سر این مردم بی پیرایه پاشیده بود و جز خاک و آوار ، چیزی دیده نمی شد به غیر از ساختمانی که استوار بر جا مانده بود همان مدرسه ای که باهمت اهالی ودستان کوچک شاگردان در تابستان 1369 ساخته بودیم اکنون بعنوان تنها پناهگاه (پدافند غیرعامل) اهالی این روستای غم زده بود.




به هر ترتیبی از راه باریکه ای که امدادگران هلال احمر ایجاد کرده بودند ، از میان خانه های از هم پاشیده که کل وسایل زندگی آنها در میان خاک وگل نفسهای آخرین را می کشیدند.. کتابهای ابتدائی ، عروسکهای دست و پا شکسته میان آوار دلم را به درد آورد چشمانم را اشک فرا گرفت خاطره24سال قبل در ذهنم زنده شد نگاتیو خاطرات ، چون سیلی خروشان در چند دقیقه از ذهنم مرور و آشفته خاطرم کردم . یاد دورانی که معلم  مدرسه این روستا بودم




قدمهایم نای حرکت نداشت جلوتر رفتم تعدادی از دختران و پسران همراه با خانواده هایشان از مدرسه بیرون آمدند و جلویم دویدند ...

این بچه ها دانش آموزان خودم بودند با همان لباس و کفش ها .... همان چشمان براق و مهربان ، همان دستهای زمخت و سیاه ، همان شلوارهای از زانو وصله دار ....به آغوشم پناه آوردند همه هراسان بودند و مثل بید می لرزیدند

مدرسه همان مدرسه24 سال قبل بود باهمان آجر و خشتهای محکم ، با همان پنجره های فلزی نرده دار  اما زنگ زده ، درسته کمی پیر شده بود اماثابت قدم ایستاده بود حتی خم به کمر هم نداده بود

دست به آجرهایش کشیدم، یاد زمانی که برای تدریس به مدرسه روستای مشیر آباد آمدم  سال 1368  بود .  از دیدن مدرسه خشتی زوار در رفته قلبم بشدت لرزید و لبریز از اندوه شد . گرما و سرما بی اجازه از درب کلاس وارد و از پنجره ها خارج می شد ... وقتی صدای بلند دانش آموزی که  درس « آن مرد در باران آمد»  را می خواند در دیوارها می پیچید از سقف آب باران شر شر می چکید و بچه ها از ترس ریزش سقف به گوشه های کلاس پناه می بردند زوزه ی باد در بیرون و داخل کلاس می پیچید دانش آموزان کوچولو دست روی گوشهایشان می گرفتند و گریه می کردند . چه سخت بود نفت ووسایل گرمایشی برای کلاس و اگر آن دانش آموزان مهربان نبودند من چه می کردم؟

 خدایا چطور می توانستم آب ،  باران ،طوفان  را روی تخته سیاهی که غیر از سیاهی چیزی در چشمان دانش آموزان نمی کاشت بنویسم و هجی بکنم ... آنها هیچ دلخوشی از این کلمات نداشتند . دندانهای سفت باران سقف کلاس را جویده بود و آب مزورانه در تن مدرسه رخنه کرده بود .

قاب پنجره فریاد می کشید از شلاق بادهای فصول و چارچوب دربها خسته از اینهمه استقامت ...

باید کاری می کردم تا شادی دوباره بر چشمان غمگین این کودکان بر گردد ... باید انگشتان آنها را به هجی کردن باران عادت می دادم ....باید صدای پای نسیم را بر قاب پنجره ها می نشاندم و رایحه بوی گلهای بهاری را به درب کلاس مژده می دادم.

 تابستان69 بود آستینها را  بالا زدم واز تعدادی اهالی روستا که به امر مدرسه سازی بها می دادند در خواست کمک کردم که هر کسی هر کمکی از دستش بر می آید انجام دهد ... مصالح ساختمانی تهیه کردم و همراه با چند نفر از اهالی شروع به ساختن مدرسه جدید نمودیم مدرسه قدیمی با شنیدن صدای چکش ، تیشه ، سنگ و آهن  ، خمیازه می کشید و میدانست روزهای آخر زندگیش به پایان رسیده است .با گذشت زمان و استمداد روستائیان مدرسه ساخته میشد و  نفسهای شروع زندگی جدید را می کشید.

 من چندین نقش را به عهده گرفته بودم نقش کارگر و بنا ، نقش حمل و نقل مصالح سنگین و سبک ، نقش معلم و مدیر ، نقش دوست بچه ها ، نقش یاور روستائیان و.....

هر آجری که روی هم می گذاشتیم بر شادی اهالی روستا افزده میشد و لبخند واقعی بر سیمای آنها می نشست . ماهها طول کشید مدرسه جدید با رنگ وبوی تازه سرپا بایستد و قد علم کند. هیجان ، شور و شوق که از وجود کودکانه دانش آموزان رخت بر بسته بود دوباره برگشت و آنها با علاقه در کلاسها آماده می شدند و درس می خوانند حالا غیر از هجی آب و باران ، کلمه دبیرستان و دانشگاه را می توانستند معنا بکنند و پا در رکاب ادامه تحصیل بگذارند.

وجود مدرسه جدید و نو  و بدون احساس سرما و گرما،  روزنه تفکر جدیدی روی آنها گشود ، قلب آنها را به دنیای دیگر ماورای دنیای روستا باز کرد که باید ادامه بدهند و به مدارج بالا دست یابند تا برای خود اشخاص معتبری شوند .

اشک چشمانم را پاک می کنم دستهای گرم محبت کودکان را در دستهایم حس می کنم هرکدام حرفی می زدند .

 تعداد دیگری مرد و زن از ساختمان مدرسه خارج می شوند یکی از مردهای جوان که تقریباً32  ساله نشان می دهد به چهره ام دقیق می شود و فریاد می کشد:

 «بچه ها آقا معلم ... آقامعلم خودمونه ....کسی که مدرسه برای ماساخت ، همونی که چشمای  ما رو به دنیای جدید روشن کرد ، همونی که نگذاشت در دنیای کورانه  محبوس شویم و ما رو  از بند جهل و بیسوادی نجات داد این آقای معلمه.. آقای "قادر "

مردها و زنهاکه بسویم می آمدند همه بزرگ و تنومند شده بودند  و من هنور به شکل کودکان دوران24 سال قبل می دیدمشان همدیگر را در آغوش گرفتیم ، همه داشتیم با هم گریه می گردیم و اشک شوق می ریختیم ...یکی از آنها در حالیکه با دستمال چارخانه اشکهایش را پاک میکرد گفت:

« آقا معلم ،  ماهمه از شما متشکریم برای اینکه مدرسه که شما ساختید با سیمان ساخته نشده بلکه با ایمان ساخته شده که هنوز پابرجاست »

یکی دیگری گفت: « آقامعلم اینجا مامن و خانه امنی برای خانواده و کودکان ماست » و به بچه هایی اشاره کردکه در  بدو  ورود به پیشوازم آمده بودند پس همه دانش آموزان من ، بچه هایی داشتند به سن کودکی خودشان .....

بچه ها به سوی آنها رفتند هر کدام دست پدر و مادرشان را گرفتند و من باشادی آنها لبخندی از رضایت زدم که شیرین تر از انگبین بر مذاقم مزه کرد شیرینی حیات و زندگی جدید می داد. در حالیکه مدرسه با ابهت تمام در میان آوار خانه های روستایی می درخشید و پشت به آفتاب و دست زیر چانه ،  خود را برای روزهای آتی و اتفاقات آینده آماده می کرد . ومن تنها توانستم به رسم معلمی برای دانش آموزان آن روز وسایل موردنیاز روزانه تهیه واهدا نمایم تاشایدبتوانم لحظاتی درد شلاقهای پس لرزه ها را ازذهنشان بزدایم.

حال از زمان زلزله ارسباران سه سال گذشته و اینک در ایام سالروز زلزله غمبار آن منطقه ،  با اهدای مادر شهیدی یک باب مدرسه یک کلاسه به نام فرزند شهیدش اکبر جهاندیده افتتاح شد و دوباره گرمای خوشایند تابستان برتن رنجور روستا نشست و شادی و خنده های کودکانه فضای روستا را در برگرفت .





من نیز به بهانه آن در کنار فرزندان شاگردانم و خود شاگردانم  امیدی دوباره به زیستن یافتیم تا چگونه بودن و چگونه شدن و در کنار انسانها زمزمه کنم .



عکس دانش آموزان قدیم

عکس دانش آموزان جدید


در مراسم و محفل عارفانه افتتاخ مدرسه  از سازمان مرکزی خانم خدیجه نیزاری مشاور محترم رئیس ومسئول ستاد بانوان خیر مدرسه ساز کشور  و آقای نجفی افشار کارشناس مسئول مشارکتهای مردمی سازمان نوسازی کشور قدم رنجه فرموده و شرکت نموده بودند .