قدمهایم نای حرکت نداشت جلوتر رفتم تعدادی از دختران و پسران همراه با خانواده هایشان از مدرسه بیرون آمدند و جلویم دویدند ...
این بچه ها دانش آموزان خودم بودند با همان لباس و کفش ها .... همان چشمان براق و مهربان ، همان دستهای زمخت و سیاه ، همان شلوارهای از زانو وصله دار ....به آغوشم پناه آوردند همه هراسان بودند و مثل بید می لرزیدند
مدرسه همان مدرسه24 سال قبل بود باهمان آجر و خشتهای محکم ، با همان پنجره های فلزی نرده دار اما زنگ زده ، درسته کمی پیر شده بود اماثابت قدم ایستاده بود حتی خم به کمر هم نداده بود
دست به آجرهایش کشیدم، یاد زمانی که برای تدریس به مدرسه روستای مشیر آباد آمدم سال 1368 بود . از دیدن مدرسه خشتی زوار در رفته قلبم بشدت لرزید و لبریز از اندوه شد . گرما و سرما بی اجازه از درب کلاس وارد و از پنجره ها خارج می شد ... وقتی صدای بلند دانش آموزی که درس « آن مرد در باران آمد» را می خواند در دیوارها می پیچید از سقف آب باران شر شر می چکید و بچه ها از ترس ریزش سقف به گوشه های کلاس پناه می بردند زوزه ی باد در بیرون و داخل کلاس می پیچید دانش آموزان کوچولو دست روی گوشهایشان می گرفتند و گریه می کردند . چه سخت بود نفت ووسایل گرمایشی برای کلاس و اگر آن دانش آموزان مهربان نبودند من چه می کردم؟
خدایا چطور می توانستم آب ، باران ،طوفان را روی تخته سیاهی که غیر از سیاهی چیزی در چشمان دانش آموزان نمی کاشت بنویسم و هجی بکنم ... آنها هیچ دلخوشی از این کلمات نداشتند . دندانهای سفت باران سقف کلاس را جویده بود و آب مزورانه در تن مدرسه رخنه کرده بود .
قاب پنجره فریاد می کشید از شلاق بادهای فصول و چارچوب دربها خسته از اینهمه استقامت ...
باید کاری می کردم تا شادی دوباره بر چشمان غمگین این کودکان بر گردد ... باید انگشتان آنها را به هجی کردن باران عادت می دادم ....باید صدای پای نسیم را بر قاب پنجره ها می نشاندم و رایحه بوی گلهای بهاری را به درب کلاس مژده می دادم.
تابستان69 بود آستینها را بالا زدم واز تعدادی اهالی روستا که به امر مدرسه سازی بها می دادند در خواست کمک کردم که هر کسی هر کمکی از دستش بر می آید انجام دهد ... مصالح ساختمانی تهیه کردم و همراه با چند نفر از اهالی شروع به ساختن مدرسه جدید نمودیم مدرسه قدیمی با شنیدن صدای چکش ، تیشه ، سنگ و آهن ، خمیازه می کشید و میدانست روزهای آخر زندگیش به پایان رسیده است .با گذشت زمان و استمداد روستائیان مدرسه ساخته میشد و نفسهای شروع زندگی جدید را می کشید. من چندین نقش را به عهده گرفته بودم نقش کارگر و بنا ، نقش حمل و نقل مصالح سنگین و سبک ، نقش معلم و مدیر ، نقش دوست بچه ها ، نقش یاور روستائیان و.....
هر آجری که روی هم می گذاشتیم بر شادی اهالی روستا افزده میشد و لبخند واقعی بر سیمای آنها می نشست . ماهها طول کشید مدرسه جدید با رنگ وبوی تازه سرپا بایستد و قد علم کند. هیجان ، شور و شوق که از وجود کودکانه دانش آموزان رخت بر بسته بود دوباره برگشت و آنها با علاقه در کلاسها آماده می شدند و درس می خوانند حالا غیر از هجی آب و باران ، کلمه دبیرستان و دانشگاه را می توانستند معنا بکنند و پا در رکاب ادامه تحصیل بگذارند.
وجود مدرسه جدید و نو و بدون احساس سرما و گرما، روزنه تفکر جدیدی روی آنها گشود ، قلب آنها را به دنیای دیگر ماورای دنیای روستا باز کرد که باید ادامه بدهند و به مدارج بالا دست یابند تا برای خود اشخاص معتبری شوند .
اشک چشمانم را پاک می کنم دستهای گرم محبت کودکان را در دستهایم حس می کنم هرکدام حرفی می زدند .
تعداد دیگری مرد و زن از ساختمان مدرسه خارج می شوند یکی از مردهای جوان که تقریباً32 ساله نشان می دهد به چهره ام دقیق می شود و فریاد می کشد:
«بچه ها آقا معلم ... آقامعلم خودمونه ....کسی که مدرسه برای ماساخت ، همونی که چشمای ما رو به دنیای جدید روشن کرد ، همونی که نگذاشت در دنیای کورانه محبوس شویم و ما رو از بند جهل و بیسوادی نجات داد این آقای معلمه.. آقای "قادر "
مردها و زنهاکه بسویم می آمدند همه بزرگ و تنومند شده بودند و من هنور به شکل کودکان دوران24 سال قبل می دیدمشان همدیگر را در آغوش گرفتیم ، همه داشتیم با هم گریه می گردیم و اشک شوق می ریختیم ...یکی از آنها در حالیکه با دستمال چارخانه اشکهایش را پاک میکرد گفت:
« آقا معلم ، ماهمه از شما متشکریم برای اینکه مدرسه که شما ساختید با سیمان ساخته نشده بلکه با ایمان ساخته شده که هنوز پابرجاست »
یکی دیگری گفت: « آقامعلم اینجا مامن و خانه امنی برای خانواده و کودکان ماست » و به بچه هایی اشاره کردکه در بدو ورود به پیشوازم آمده بودند پس همه دانش آموزان من ، بچه هایی داشتند به سن کودکی خودشان .....
بچه ها به سوی آنها رفتند هر کدام دست پدر و مادرشان را گرفتند و من باشادی آنها لبخندی از رضایت زدم که شیرین تر از انگبین بر مذاقم مزه کرد شیرینی حیات و زندگی جدید می داد. در حالیکه مدرسه با ابهت تمام در میان آوار خانه های روستایی می درخشید و پشت به آفتاب و دست زیر چانه ، خود را برای روزهای آتی و اتفاقات آینده آماده می کرد . ومن تنها توانستم به رسم معلمی برای دانش آموزان آن روز وسایل موردنیاز روزانه تهیه واهدا نمایم تاشایدبتوانم لحظاتی درد شلاقهای پس لرزه ها را ازذهنشان بزدایم.
حال از زمان زلزله ارسباران سه سال گذشته و اینک در ایام سالروز زلزله غمبار آن منطقه ، با اهدای مادر شهیدی یک باب مدرسه یک کلاسه به نام فرزند شهیدش اکبر جهاندیده افتتاح شد و دوباره گرمای خوشایند تابستان برتن رنجور روستا نشست و شادی و خنده های کودکانه فضای روستا را در برگرفت .
من نیز به بهانه آن در کنار فرزندان شاگردانم و خود شاگردانم امیدی دوباره به زیستن یافتیم تا چگونه بودن و چگونه شدن و در کنار انسانها زمزمه کنم .
عکس دانش آموزان قدیم
عکس دانش آموزان جدید
در مراسم و محفل عارفانه افتتاخ مدرسه از سازمان مرکزی خانم خدیجه نیزاری مشاور محترم رئیس ومسئول ستاد بانوان خیر مدرسه ساز کشور و آقای نجفی افشار کارشناس مسئول مشارکتهای مردمی سازمان نوسازی کشور قدم رنجه فرموده و شرکت نموده بودند .